نتایج جستجو برای عبارت :

شناختم زیاد شد

فضیلت جناب مسلم بن عقیل در کلام پیامبر صلی الله علیه و آله
شیخ صدوق رضوان الله علیه روایت کرده است:
حدثنا الحسین بن أحمد بن إدریس رحمه الله، قال: حدثنا أبی، عن جعفر بن محمد بن مالك، قال حدثنی محمد بن الحسین بن زید، قال: حدثنا أبو أحمد محمد بن زیاد، قال: حدثنا زیاد بن المنذر، عن سعید بن جبیر، عن ابن عباس، قال: قال علی علیه السلام لرسول الله صلى الله علیه وآله: یا رسول الله، إنك لتحب عقیلا؟ قال: إی والله إنی لاحبه حبین: حبا له، وحبا لحب أبی طالب له
ارزش عقل
ثقة الاسلام کلینی رضوان الله علیه روایت کرده است:
۲٤- علی بن محمد، عن سهل بن زیاد، عن إسماعیل بن مهران، عن بعض رجاله، عن أبی عبد الله علیه السلام قال: العقل دلیل المؤمن.
امام صادق علیه السلام فرمودند: عقل، راهنمای مومن است!
الکافی، تالیف ثقة الاسلام کلینی، جلد ۱، صفحه ۲۵، حدیث ۲۴، چاپ دار الکتب الاسلامیة
برای من ماجرای مردی را نقل کرده اند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب ها بر کف اتاق می خوابید.تا از آسایشی لذت نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد.چه کسی، اقای عزیزچه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟ آیا من خود به این کار قادرم...حتی در تنهایی، هرکس می خواهد امتیازی بیشتر از دیگران به دست آورد....قبول این حقیقت که من درمیان اشخاصی که به زحمت می شناختم، یا اصلا نمی شناختم، دشمنانی دارم برایم دشوار تر ودردناک تر بود.
... 
انسان چنین است آقای عزیز دوچ
سلااام به همه
من برگشتم
خب یه مدت نبودم به هزاران دلیل موجه که داشتم
این مدت که نبودم دوستای واقعیم رو شناختم و ازشون ممنونم که کنارم موندن
و کسایی که ادعای دوستی داشتن رو هم شناختم و ازشون ممنونم که من رو قوی تر کردن
این وب مختص کی پاپ نیست ولی شاید پست کی پاپی داشته باشیم ^^
فایتینگ :)
و اینم بگم که راضیه ی فعلی با راضیه ی قبلی خیلی فرق داره
خییییییلی
یاد گرفتم با آدما همونجوری که لیاقتشونه رفتار کنم
پس از تغییرات من متعجب نشین ^^
...
 
"عرفت الله بِفَسخِ العَزائم و حَلّ العقود و نَقضِ الهِمَم؛"
 
"خدا را شناختم به فسخ تصمیم ها، و گشوده شدن گره ها و شکستن اراده ها."
 
من که میدانستم این ها را. دلم نمیدانست؛ آن هم امروز یقین کرد.
 
همین. تمام. 
 
یا علی مدد. 
 
...
 
 
 
 
 
 
ولی فکر می‌کنم هیچ‌کس بهتر از خودم مفهوم امید رو متوجه نمی‌شه،این‌قدر توی وجودم زنده‌ست که صبح‌ها با خواب‌هایی که ترکیبی از همه‌ی چیزهایی که با هم می‌خوامه بیدار می‌شم و باورم نمی‌شه همه‌ش توی دنیای خواب بوده ولی می‌دونم بهشون نزدیکم خیلی نزدیکم،شاید همین امیده که نمی‌ذاره توی اوج وقت‌هایی که احساس می‌کنم کسی نیست که باهاش حرف‌هام رو درمیون بذارم یا شاید هم خودم به عمد ازشون فاصله گرفتم که ببینم هنوزم اون آدم قوی‌ای که قبلا می
ولی فکر می‌کنم هیچ‌کس بهتر از خودم مفهوم امید رو متوجه نمی‌شه،این‌قدر توی وجودم زنده‌ست که صبح‌ها با خواب‌هایی که ترکیبی از همه‌ی چیزهایی که با هم می‌خوامه بیدار می‌شم و باورم نمی‌شه همه‌ش توی دنیای خواب بوده ولی می‌دونم بهشون نزدیکم خیلی نزدیکم،شاید همین امیده که نمی‌ذاره توی اوج وقت‌هایی که احساس می‌کنم کسی نیست که باهاش حرف‌هام رو درمیون بذارم یا شاید هم خودم به عمد ازشون فاصله گرفتم که ببینم هنوزم اون آدم قوی‌ای که قبلا می
بسم الله
 
وقتی رفتیم به کتابفروشی نشر افق، هر کداممان گوشه‌ای را انتخاب کردیم. من به سراغِ کتاب موردنظرم رفتم. دروازه مردگان جلد اول، جلد اول، جلد اول. همینطور برای خودم زمزمه می‌کردم تا پیدایش کنم. انگار با صدا زدنش خودش را می‌آورد بیرون و می‌گفت «من اینجام». با تقلای من و پیگیری‌های پسرِ جوانِ کتابفروش بالاخره در انباری یافت شد. جلد اول و دوم را به دست گرفتم و گذاشتم روی میز. او هم از گوشه‌ی خودش بیرون آمد و کنارم ایستاد. دو کتاب در دستش
هوای عشقت ، به سرمنگاه توست ، در نظرمببین که آواره شدمکوی به کو ، در سفرمبده نجاتم ای صنماسیر و در بند تنمبگو چگونه پر زنمکه سر به جنت بزنمرانده مرا ، گناه منتو می شوی پناهمپس از همه جدال هاتو می شوی گواهمبه سان عشق اولین که در ازل ، شناختمبه عشق میرسم به توزمانه بی خود شدنم
طبق افسانه‌های قوم ژیژ مردم قبیله‌ ژوژ معتقد بودند اگر برای بار اول کسی را که هیچ شناخت و پیش‌زمینه‌ای از او‌ ندارید ببینید، اولین احساسی که در چند ثانیه‌ی اول به شما دست می‌دهد، صادقانه‌ترین حسِ ضمیر شما نسبت به ضمیر آن شخص است. مثلا بنده که تاریخ نگاری قوم ژوژ را عهده گرفته‌ام، آقایی را که یک تحلیلگر سیاسی است نه با نام نه با هیچ نشانی نمی‌شناختم. بار اول ایشان را در برنامه‌ی جهان‌آرا دیدم و همان چند ثانیه‌ی اول مفصلا در دلم جاگیر ش
برنامه فردام رو اوکی کردم به هردلیلی که باشه چون دقیقا 1 شهریور اولین ازمون منه !!!
جالبه امروز قرار یه کتاب خوب رو به پایان برسونم بدون هیچ دغدغه ای خیلی عالیه حتما تمومش کنم میام و درموردش توضیح میدم بوسیله این کتاب من خیلی خیلی تغییر کردم به اندازه ای که واقعا من هیچ یک کارام رو برنامه نبود وقت زیادی صرف دنیای مجازی میکردم متاسفانه ...
ولی با خوندنش خیلی خودمو بهتر شناختم و بهتر فهمیدم خودم رو این یه پون مثبت بود برای منی که اهمال کاری زیاد د
دانستنی؟
آیامیدانید؟ احتمال دارد درسال 6000میلادی علم به حدی پیشرفت كند كه خودرو ها دیگر استفاده نشوند و انسان توسط موج برروی زمین باسرعت بالا حركت كند!!!!!!!!!!
آیامیدانید؟ ترانزیستور قطعه ای الكترونیكی است كه توسط این قطعه انقلابی درجهان ایجادشد وباعث بوجود آمدن عصر اطلاعات وارتباطات شد.تمام وسایل الكترونیكی ارتباطی برای ایجاد ودریافت امواج ازاین قطعه استفاده میكنند.
آیامیدانید؟اگر از زمین فراتر وبسیار زیاد دور شویم  آسمان ها را به صورت
 
از وقتی خودم رو شناختم لحظه‌های سال تحویل کنار مامانم نشسته بودم و چشمام بسته بود و داشتم تندتند از ته دل دعا میخوندم . امسال اما مشغول ساکشن کردن لوله تراشه مریض بودم و حتی مطمئن نبودم که سال تحویل شده ، فقط تونستم از پنجره به آسمون ابری رشت نگاه کنم و بگم امیدوارم سال خوبی باشه و بعد برگردم رو به مریضم و بهش بگم سال نوت مبارک .
+سال 98 تمام شد.سالی که گذشت پر بود از اتفاق های خوب وبد...مرگ خانوم جان،جنگ،ویروس،تنها سفر رفتنم......نبات یاغی شده،سرکش....نبات از درجا زدن های مدوام بریده اما دارد باز هم تلاش می کند....سال 98 برایم پر بود از اتفاق های جدیدو تجربه های جدید تر....تنها تر شدن....اولین باری که دل به آرزوهایم دادم و راهی دیار غربت شدم خیلی تنها تر بودم....این بار که خاستم جا به جا شوم تنها نبودم...آدم هایی بودن که روی مهرشان حساب کنم......یاد گرفتن های مدوام....سال 98 استخوان ترک
سلام هیک عزیزم
حالت چه‌طور است؟
اوضاع بر وفق مراد می‌گذرد؟
من خوبم، خدا را شکر. سفر هم خوب است، بد نمی‌گذرد. خلاصه ملالی نیست جز دوری شما. 
الان از چند خیابان آن‌طرف‌تر از حرم امام رضا برایت می‌نویسم. اولین سفری‌ست که با میل خودم پا شده‌ام و رفته‌ام حرم. دیشب می‌خواستیم بمانیم، اجازه ندادند. من که می‌دانم امشب هم نمی‌مانیم، همه‌ش وعده‌های الکی. مثل وعده‌های قبل از انتخابات ریاست جمهوری. 
خیلی دعا کردم هیک. راستش نمی‌دانم واقعا دعا ک
ساعت پنج و نیم عصر وسط نقاشی کشیدن صدای قشنگتو شنیدم. وسط حرف زدنمون تلفن قطع شد و دوباره بهم زنگ زدی و تقریبا شد دو تا تماس دو دقیقه ای...حس میکنم  یه کوچولو تونستم عادت کنم به این روال بعد از هفت روز حالا انگار دستم اومده همه چیز و تو رو کنار خودم حس میکنم... مثل قبل از خدمت رفتنت..... از وقتی که تو رو شناختم عشقم هر روز بهت بیشتر شده و این روزا مخصوصا اینو بیشتر تو قلبم احساس میکنم.... دوستت دارم... 
سمی رای تو...
من این آدمو فقط از روی توییتاش می‌شناختم و یه بار که پیج اینستاشو دیده بودم. بعد از این تستا گذاشته بود که خصوصیات طرف رو می‌پرسه، رفتم با یه اسم چرت دادمش و فاکینگ 16 تا از 20 تاش رو درست جواب دادممم! =))) تو 15 نفری که قبل من داده بودن نفر دوم شدم! =)))
فضای مجازی واقعا چیز ناجوریه ها! :)) مخصوصا با وجود امثال من :)))
ولایت امیر المومنین علیه السلام ولایت خداست
شیخ صدوق رضوان الله علیه روایت کرده است:
۳- حدثنا الحسین بن أحمد بن إدریس رحمه الله، قال: حدثنا أبی، قال: حدثنا إبراهیم بن هاشم، عن محمد بن سنان، قال: حدثنا أبو الجارود زیاد بن المنذر، عن سعید بن جبیر، عن ابن عباس، قال: قال رسول الله (صلى الله علیه وآله): ولایة علی بن أبی طالب ولایة الله، وحبه عبادة الله، واتباعه فریضة الله، وأولیائه أولیاء الله، وأعداؤه أعداء الله، وحربه حرب الله، وسلمه سلم الله عز
من از نود و هفت یه چیز خیلی بدیهی یاد گرفتم و شاید برای شما که اینجا رو می خونید چندین ساله ثابت شده ولی خب من امسال بهتر از همیشه فهمیدمش. اینکه هیچوقت فکر نکنم کسی رو شناختم. حتا اونموقعی هم که شناختمش فکر نکنم شناختمش. از آدما تو ذهنم بت نسازم چون هرچیزی از هرکسی بر میاد. هرچیزی از هرکسی به معنای واقعی کلمه. آدما دیگه شگفت زده م نمیکنن. سال سختی بود. امیدوارم نتیجه ش رو بگیرم
فضائل بی‌شمار امیر المومنین علیه السلام (به روایت اهل تسنن)
سبط بن جوزی از علمای اهل تسنن روایت کرده است:
و قد روى مجاهد قال سأل رجل عن ابن عباس فقال ما أكثر فضائل علی بن أبی طالب و إنی لاظنها ثلاثة آلاف فقال له ابن عباس هی الى الثلاثین الفا أقرب من ثلاثة آلاف ثم قال ابن عباس لو ان الشجر اقلام و البحور مداد و الانس و الجن كتاب و حساب ما احصوا فضائل أمیر المؤمنین علی علیه السلام.
مردی از ابن عباس پرسید: راستی که چقدر فضائل على بن ابی طالب (علیهما
بچه ها شاید بعد ها یه داستان بنویسم که شخصیت هاش واقعی باشن.
شخصیت هایی که تو زندگیم دیدم و شناختم شون.
 
این یکی شخصیت مون 
یه گدا گشنه 
آویزون
و پر لز مشکلاتی هست که بچگیش بوجود اورده.
پر از عقده
کینه
حسادت
و عدم عزت نفس هست
از شهری که توش بدنیا اومده بدش میاد و سعی میکنه بقیه رو سرکوفت بزنه.
دنبال تلافی کردن کار های بد هست و چیزای خوبو یادش نمیمونه.
دهنش لقه
بی ادب و بی شعوره.
متاسفانه ترکه.
و اسم ترک ها رو خراب میکنه.
دقیقا یه زالو رو تصور کنی ه
فضائل بی‌شمار امیر المومنین علیه السلام (به روایت اهل سنت عمری)
سبط بن جوزی از علمای اهل سنت عمری روایت کرده است:
و قد روى مجاهد قال سأل رجل عن ابن عباس فقال ما أكثر فضائل علی بن أبی طالب و إنی لاظنها ثلاثة آلاف فقال له ابن عباس هی الى الثلاثین الفا أقرب من ثلاثة آلاف ثم قال ابن عباس لو ان الشجر اقلام و البحور مداد و الانس و الجن كتاب و حساب ما احصوا فضائل أمیر المؤمنین علی علیه السلام.
مردی از ابن عباس پرسید: راستی که چقدر فضائل على بن ابی طالب
داشتیم ناهار میخوردم قاشق اولو نخورده بودم که گفتم‌ شام چی بخوریم ؟ با یکم مکث گفتم فک نکنید من شکمو هستما... نمی دونم چرا امسال اینجوری شدم ... خیلی رو غذا حساس شدم ... جمله هنوز نقطه نگرفته بود که صدای اعضای خانواده از جمله مادر در اومد نه خیر تو از اولم اینجوری بودی فقط الان خودتو شناختی و انواع و اقسام اتفاقات و بحثایی که من سر سفره های غذا کردم ایراداتی که گرفتمو لج و لجبازیای که کردم در حد توان یاد اوری کردن :|
امسال، سال خوبی بود. جدا از تمام بلاهای طبیعی و لحظه های دارچینی بسیار که امید درونم به اندازه یک تار مو شده اما قطع نشده بود. امسال سال خوبی بود. جدا از تمام گریه های شبانه و بی خوابی ها و تمرین های لعنتیِ خسته کننده. امسال سال خوبی بود. جدا از دوستانی که از دست دادم و امیدی که برای آشنا شدن با آدم های فوق العاده داشتم و حالا تنها یک هفته از سال باقی مانده و شلعه ی امیدم آرام آرام دارد از بین می رود. امسال سال خوبی بود. جدا از تمام سختی هایش.
امسال
فردی مرکوری می‌خواند:
Carry on...
carry on...
as if nothing really matters
 و من به این فکر می‌کنم که دقیقا چه چیزی است که آنقدر مهم است که هنوز نگذاشته من از این اتفاق گذر کنم؟
و تمام لحظات خوبی را که با او می‌شناختم دوباره به یاد می‌آورم.
و از خودم می‌رسم که من دقیقا چه چیزی را به یاد آورده‌ام؟ آنچه که حقیقتا رخ داده است؟ یا ترکیبی از دریافت‌ها و احساسات خودم را؟
من فکر می‌کنم آنچه که از هر لحظه با ما می‌ماند، به وجود خودمان آغشته است: به آنچه که دریافت کرده‌ا
شهادت سه‌گانه از ابتدای آفرینش
شیخ صدوق و ثقة الاسلام کلینی رحمهما الله روایت کرده‌اند:
٤- حدثنا محمد بن علی ماجیلویه رضی الله عنه، قال: حدثنا محمد بن یحیى العطار، قال: حدثنی سهل بن زیاد، عن محمد بن الولید، قال: سمعت یونس ابن یعقوب یقول عن سنان بن طریف، عن أبی عبد الله الصادق علیه السلام، قال: قال: إنا أول أهل بیت نوه الله بأسمائنا، أنه لما خلق الله السماوات والارض أمر منادیا فنادى: أشهد أن لا إله إلا الله، ثلاثا، أشهد أن محمدا رسول الله، ثلا
مجموعه : امام احمدالحسن (ع) را اینگونه شناختم
به عربی : هکذا عرفت الامام أحمد الحسن (ع)
موضوع : داستان شناختن و  ایمان آوردن برخی از انصار به سید احمدالحسن (ع)
نویسنده : الشیخ ناظم العقیلی Sheikh Nadem Aloqaili
زبان : فارسی
نسخه : pdf
تعداد صفحات : 33
تاریخ نوشتار : 23 جمادی الثانی 1431 ه.ق
ترجمه : گروه مترجمان انصار امام مهدی (ع)
منبع : کانال تلگرام یمانیون
متن عربی : html


مطالب مرتبط : 
ادامه مطلب
به نام خدا 
سلام 
مدت زیادی بود دنبال یه آرامش بودم، شاید یه دو سه سالی میشه! هر دفعه که بهش فکر کردم رسیدم به خدا ...
من نماز نمیخونم، ولی وقتی ماه رمضون ها میخونم یا گاهی که خونه کسی نیست میخونم تمام وجودم پر میشه از آرامش. تو نماز گریه میکنم و این گریه هم برام آرامش بخشه. امام حسین و امام رضا رو خیلی دوست دارم چون تونستم بشناسم شون. ولی از فلسفه های دیگه ی دین سر در نمیارم و خب ترجیح میدم بشناسم شون و بعد بهشون ایمان بیارم.
من خدا رو شناختم، نما
داستان مردی را که هرگز نمی شناختم شنیدم٬ که حتماً خدا می خواست که این داستان را بشنوم.او رئیس امنیت شرکتی بود که باقیمانده اعضای خود را از حمله به برجهای دوقلو دعوت کرده بود تا فضای اداره خود را با آنها قسمت کنند. با صدایی پراز وحشت داستان اینکه چرا این افراد جان سالم بدر بردند و همکارانشان کشته شدند را تعریف کرد.تمام داستانها تنها چیزهای کوچکی بودند. شاید شما میدانید که مدیر آن شرکت بخاطر اینکه پسرش مهدکودکش شروع شده بود٬ آنروز دیر به سرکار
." سردارِ بی ادعا ".خیره گشته چشمِ دنیا سوی توخون سرخت کرده زیبا رویِ تو.دور بودی از وطن وا غُربتاپیروِ راهِ شهیدان خویِ تو.پیکرت شد قطعه قطعه وایِ منگفته شد گشته جدا بازویِ تو.دلبری هایت زِ امت دل رُبودملتی همراه شد تا کویِ تو.نام یک ملت  سلیمانی شوَدکودک و پیر و جوان رهپویِ تو.خیزشِ امت نگر سردارِ مادر جهان بر پا کنیم اردویِ تو.با سپاه قدس یورش می بریمبر ستمکاران با نیرویِ تو.حک کنم اسمِ تو را بر سینه امعاشقانه می شوم همسویِ تو.شاعر: حبیب رضائ
 نمیدانم دلم به  دنبال چه می گردد 
 در کنار آن درخت های انار که برروی خاک ایستاده اند و موهایشان را پریشان کرده اند تا گلهای کوچک کنارشان پژمرده نشوند زیر آفتاب تابستان 
 نمی دانم چه چیزی قلبم رافشارمی دهد زمان فهمیدن بوی پاییز و آن صدای مبهم غریب که همیشه بامن است چه می گوید؟
نمی توانم بفهمم که در زوزه باد چه چیزی نهفته است که من را دیوانه می کند 
 غربتی را میشناسم که درغروب روز رفتنم دقیقا همانجا که دررویا دیده ام منتظرمن است 
چه می خواهد
وقتی تنهای تنها باشی و همه زندگیت باشه یه دختر، واسه نگه داشتنش هیچ تلاشی نمیکنی؟ قطعاً میکنی!
تا سال پیش تنهاییم رو سایه خودم پر میکرد. همه چیزمو بهش میگفتم، او هم فقط میشنید. اما از وقتی «پ» را شناختم، «پ» شد سایه من، زندگی من و تنها کسی که درکم میکرد. غر میزد، اما عاشق غر زدناش بودم، شکمو بود، خوابالو بود، اما عاشق همین کاراش بودم. حیف اون روزهای خوب، قدرشون رو ندونستم، رفتارها..... 8 سال پیش...... چقدر من بدشانسم... حالا از چشمش افتادم و فقط به عن
تو چه آیتی خدا را
که به ما سوا فکندی همه سایه هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ #علی بین
به #علی شناختم من به خدا قسم خدا را
#شهریار
ولادت مولا علی (ع) مبارک
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✦ @Parsa_Night_narrator ✦
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
مقام والای حضرت ابالفضل العباس سلام الله علیه در بیان امام سجاد علیه السلام
شیخ صدوق رحمه الله روایت کرده است:
۱۰۱- حدثنا أحمد بن زیاد بن جعفر الهمدانی رضی الله عنه قال: حدثنا علی بن إبراهیم بن هاشم، عن محمد بن عیسى بن عبید، عن یونس بن عبد الرحمن، عن ابن أسباط، عن علی بن سالم، عن أبیه، عن ثابت بن أبی صفیة قال: قال علی بن - الحسین علیهما السلام: رحم الله العباس یعنی ابن علی فلقد آثر وأبلى وفدى أخاه بنفسه حتى قطعت یداه فأبدله الله بهما جناحین یطی
امشب به این فکر میکردم همیشه دوستای واقعیمو دیر شناختم
شاید وقتی از زندگیم رفتن شناختم
هرچند من تمامی دوستایی که تا الان اسم دوست روشون گذاشتمو دوست دارم
ولی پشیمونی من بخاطر وقتای کمیه که باهاشون گذروندم
امروز یکی از بهترین و همچنین یکی از بدترین روزای زندگیم بود
وقتی باهاش میخندیدم و مسخره بازی در میاوردیم بی نهایت سرخوش میشدم
ولی وقتی احساس میکردم یه غم پشت خنده هاشه و اون دلتنگیه ...
من اگه جای اون بودم و شب آخر فقط سه تا از دوستامو میدی
امشب به این فکر میکردم همیشه دوستای واقعیمو دیر شناختم
شاید وقتی از زندگیم رفتن شناختم
هرچند من تمامی دوستایی که تا الان اسم دوست روشون گذاشتمو دوست دارم
ولی پشیمونی من بخاطر وقتای کمیه که باهاشون گذروندم
امروز یکی از بهترین و همچنین یکی از بدترین روزای زندگیم بود
وقتی باهاش میخندیدم و مسخره بازی در میاوردیم بی نهایت سرخوش میشدم
ولی وقتی احساس میکردم یه غم پشت خنده هاشه و اون دلتنگیه ...
من اگه جای اون بودم و شب آخر فقط دوتا از دوستامو میدید
در یکی از قصه های خودم، زنی را شناختم که هیچ وقت دوست نداشت منطقی فکر کند. چون از اینکه معشوقش با آن صدای ملایم بعد از هربحث و ابری شدن آسمانی میگفت داری اشتباه می کنی خوشش می آمد. یکی از روزهایی که عشق در متوسط ترین درجه ممکن در کل روز لم داده بود، او از گل فروشی آن ور خیابان که تابلوی ال ای دی داشت دسته گلی خرید. بعد به این فکر کرد که چرا هیچ وقت قرار نیست در پیچیدگی این دنیا، علتی را درست همانطور که هست درک کند. اینکه مجبور بود فقط از معلول ها اث
"هوالنور" 
میگن که عرفا و بزرگان اخلاق حتی به چهره افراد نزدیکشونم نگاه نمیکنن 
خب من با این همه کار و رفت و آمد نمیتونم اینجوری باشم ولی سعیمو میکنم
چند وقتیه که خیلیارو شناختم و الان روابطم با دیگران خیلی محدود شده، عجیبه که حس خیلی خوبی هم دارم. 
جز چهره مامان و بابام و یکی از نزدیک ترین دوستام و وقتایی که کسی ازم سوال میپرسه، دیگه به چهره کسی نگاه نمیکنم.
البته چه خواب باشم چه بیدار، چه مشغول کار باشم چه سرکلاس، توی ذهنم فقط یک چهره میبینم
سلام قلب با احساسم
 
 
 
در سخت ترین لحظات زندگی و در تنهاترین تنهایی ها همیشه تو را حس کردم ...
 
تو را حس کردم زمانی که مهرمادری را شناختم ..
 
تو را حس کردم زمانی که مردانگی پدر را آموختم ...
 
 
عشق و احساس هر دو فرزندان قلب من هستند ...
 
عشق زمانی عشق شد که عطر نگاه خواهرانه احساس را استشمام کرد.
 
 
 
 
ضربان آتشین تو را هم بارها حس کردم ...
 
آن هنگام که دختری از جنس دختران سرزمینم را گریان می دیدم ...
 
گویی آرام و قرار نداشتی در سینه ...
 
و آن هنگا
شخصی نقل می کرد : من با جماعتی همرا جنازه یکی از رجال دولت ناصر الدین شاه  بودیم . و به عتبات و عالیات می رفتیم . در یکی از منزل ها جنازه را نزدیک خود گذاشته و مشغول صحبت بودیم . ناگهان دیدیم تابوت به حرکت در آمد و سگی بد صورت از میان ان بیرون امد .چون ان کیفیت را مشاهده کردیم تعجب نموده کنار تابوت امدیم وچیزی جز کفن در تابوت نیافتیم .
ما هم با چوب شبیه جنازه ساختیم و بصورت میتی درون کفن پیچیدیم و اطراف ان را با پارچه و شمع بستیم و به عتبات و عالیات
باید توبه کرد، توبه به معنای واقعی‌اش که همان بازگشت است. یعنی مسیر غلط‌آمده را به عقب برگشتن و راه درست را طی‌کردن.
عمری است جلسه‌ی روضه‌ای می‌روم، پای روضه‌ی مداحی می‌نشینم، وعظ واعظ و عالمی را می‌شنوم و استادی را استاد و استادم می‌دانم که امام حسینی که من دوست دارم را برایم به تصویر می‌کشد، امام حسینی که بر عقاید من منطبق است؛ در حالی که باید امام حسین را آن چنان که هست می‌شناختم، آن چنان که هست نه آنچنان که من می‌پسندم.
حسین جان! ه
باید توبه کرد، توبه به معنای واقعی‌اش که همان بازگشت است. یعنی مسیر غلط‌آمده را به عقب برگشتن و راه درست را طی‌کردن.
عمری است جلسه‌ی روضه‌ای می‌روم، پای روضه‌ی مداحی می‌نشینم، وعظ واعظ و عالمی را می‌شنوم و استادی را استاد و استادم می‌دانم که امام حسینی که من دوست دارم را برایم به تصویر می‌کشد، امام حسینی که بر عقاید من منطبق است؛ در حالی که باید امام حسین را آن چنان که هست می‌شناختم، آن چنان که هست نه آنچنان که من می‌پسندم.
حسین جان! ه
قاری قرآنی که داخل در دوزخ شد!
بخوانیم و عبرت بگیریم
شیخ حسن بن ابی الحسن دیلمی قدس الله روحه الشریف نقل کرده است:
ومنها انّه خرج ذات لیلة من مسجد الكوفة متوجّهاً إلى داره قد مضى هزیع من اللیل ومعه كمیل بن زیاد ـ وكان من خیار شیعته ومحبّیه ـ فوصل فی الطریق إلى باب رجل یتلو القرآن فی ذلك الوقت، ویقرأ قوله تعالى: {أمّن هو قانت آناء اللیل ساجداً وقائماً یحذر الآخرة ویرجو رحمة ربّه قل هل یستوی الذین یعلمون والذین لا یعلمون إنّما یتذكّر اُولوا الأ
حق پدری امیر المومنین علیه السلام بر امت (به روایت اهل سنت عمری)
موفق بن احمد خوارزمی، ابن مردویه، ابراهیم بن محمد جوینی و ابن مغازلی از علمای اهل سنت عمری روایت کرده‌اند:
٢٤٢- ابن مردویه، حدثنی جدی، حدثنا محمد بن الحسین، حدثنا محمد بن جریر ابن یزید، حدثنا سلیمان بن الربیع البرجمی، حدثنا كادح بن رحمة، عن زیاد بن المنذر، عن أبی الزبیر، عن جابر بن عبد الله، قال: قال رسول الله (صلى الله علیه وآله): " حق علی بن أبی طالب على هذه الأمة كحق الوالد على
 
به شکل ترسناکی برام آشنا بود. شخصیت اصلی، مردی که همیشه در رویا بود، حساشو می شناختم. اینطور نبود که دقیقا بتونم وارد بطن کتاب بشم. توانایی اینکارا رو ندارم، مطالعه ی بیشتر و حساب شده تری می خواد. فقط همونقدر فهمیدم که یه رویابین غرق در حقیقت می تونست بفهمه.
 
ما در عین درماندگی، شوربختی دیگران را شدیدتر احساس می کنیم. احساس انسان نابود نمی شود، پرعیارتر می شود.
 
دوازده، سیزده ساله بودم، دنیا را نمی‌شناختم. کی دنیا را می‌شناسد؟ این توده‌ی بی‌شکل مدام در حال تغییر را که دور خودش می‌پیچد و از یک تاریکی می‌رود به طرف دیگر. در این فاصله، ما بیش و کم رؤیا می‌بافیم، فکر می‌کنیم می‌شود سرشت انسان را عوض کرد، آن مایه‌ی حیرت‌انگیز از حیوانیت در خود و دیگران را. ما نسلی بودیم آرمان‌خواه. به رستگاری اعتقاد داشتیم. هیچ تاسفی ندارم. از نگاه خالی نوجوانان فارغ از کابوس و رؤیا، حیرت می‌کنم. تا این درجه وابست
از من نپرس چه خبر؟
جز تو چیزی مهم نیست
چون تو شیرین ترین خبرم هستی
و گنجینه های دنیا بعد از تو
ذرات غبارند
از وقتی تو را شناختم
رویای سپیده دم و سیمای گل و رنگ درختان را به یاد ندارم
صدای دریا و نوای موج و آوای باران را به یاد ندارم
ای تقدیری که در روحِ روح خانه کرده ای و شکل زمان را ترسیم می کنی
و روزم را با تار و پود عشق می بافی
از من نپرس که چه خبر؟
| سعاد الصباح |
امشب شب قدر بود. من دیگه اون امین سال پیش نیستم یا بهتره بگم دیگه اون امینی که خودم میشناختم نیستم. بنظرم لحظه ی بلوغ هر آدمی نه بلوغ فکریشه نه بلوغ جسمی. بلوغ اصلی اون لحظه ایه که میخوای اون پیله ی محکم دور و برت رو بشکافی و بیای بیرون. ولی فعلا پیلمو شناختم، هنوز راهی به بیرون پیدا نکردم، به مسیر چیدم برا خودم این وسط که راه بدون کمک گرفتنیه. راهیه که جَنَم خودم برای رسیدن به اون هدف اصلیم رو میطلبه.نه پدر
نه مادر
نه برادر
نه دوست
نه همراه
خودم
امسال، اولین محرمی هست که تو شهر غریبم. چند شب اول چون کسی رو نمی شناختم تمایلی برای هیئت رفتن نداشتم و خونه موندم.
بعد چند روز، یکی از همکارای همسرم زنگ زد که خانوادگی با هم بریم هیئت، همین یخ منو برای بیرون رفتن شکست.
اینجا هر قومیتی هیئت جداگونه داره و به زبون خودشون عزاداری می کنن. اون شب هیئت لرها رفتیم ولی چون نوحه ی لری می خوندن من خیلی متوجه نمی شدم واسه همین از شبای بعد تقسیم شدیم و همسری رفت هیئت لرها و منم رفتم هیئت ترک ها:)
شب اول که ر
من آدمها رو همیشه بعد از جدایى بهتر شناختم... خیلى بهتر... خیلى خیلى با وضوح تصویر بیشتر... شبیه زوم کردن روى یه عکس گرفته شده... و چقدر دلم گرفته... از اینکه سالها درختى رو آب میدى، بعد در بدبینانه ترین حالت به خاطر یه اشتباه زشت تو درخت خشک میشه و چشمهات رفتارهاى دیگرى ها رو میبینن...  توى این لحظه همیشه سرم گیج میره....
همیشه گفتم اینکه چشمهام صحنه ها رو میبینن و دووم میارن برام خیلى عجیبه همیشه...
علی جان، مولای مقتدر و مظلومم، جز تو کیست که هم مقتدر باشد و هم مظلوم.
لحظه ای از زندگی ات در ذهنم مجسم نمی شود مگر این که ظلمی بر تو تحمیل شده و وقتی در اقیانوس بیکران وجودت سیر میکنم چیزی جز این بیت شهریار قانع و راضی ام نمی کند.
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین ، به علی شناختم من به خدا قسم خدا را.
امیدوارم ولایت مداری را از همسر مولا علی، فاطمه زهرا سلام الله علیه یاد بگیرم و خود مولا تو این راه دستمو بگیره.
محبت مولای متقیان و مومنان تنها و ب
نودوهشت برام یه سالِ پُر چالش بود،بیشتر از هر سالی غصه خوردم،بیشتر از هر سالی شکست خوردم،بیشتر از هر سالی آدمای اطرافم رو شناختم،بیشتر از هر سالی همه ی فانتزی هام زیر و رو شد و دقیقا برعکسش اتفاق افتاد،بیشتر از هر سالی فهمیدم اون چیزی که فکر میکردم نیستم و شاید مسیرم رو تا الان اشتباه اومدم...بیشتر از هر سالی شلخته بودم و با شرایط شلخته تری مواجه شدم،بیشتر از هر سالی استرس داشتم و اذیت شدم،اما یه نکته ی خوب داشت و اون این بود که فهمیدم از خود
من آدمها رو همیشه بعد از جدایى بهتر شناختم... خیلى بهتر... خیلى خیلى با وضوح تصویر بیشتر... شبیه زوم کردن روى یه عکس گرفته شده... و چقدر دلم گرفته... از اینکه سالها درختى رو آب میدى، بعد در بدبینانه ترین حالت به خاطر یه اشتباه زشت تو درخت خشک میشه و چشمهات رفتارهاى دیگرى ها رو میبینن...  توى این لحظه همیشه سرم گیج میره....
همیشه گفتم اینکه چشمهام صحنه ها رو میبینن و دووم میارن برام خیلى عجیبه همیشه...
 
پانوشت: عکس دستخط شاملو
#یادش_بخیر
یادش بخیرسال ۸۵ میخواستم برم مناطق جنگی . بهم گفت یه دیوار توی طلائیه هست که من روش یه جمله نوشتم . اگه تونستی پیداش کنی . منم وقتی به طلائیه رسیدم تا دیوار رو دیدم خطش رو شناختم . چون هیچکس هنوز به این خط وارد نبود .
 ( احب الله من احب حسینا ) 
ازش عکس گرفتم و وقتی برگشتم نشونش دادم . لبخندقشنگ همیشگی رو زد و گفت آففففرین همینه . یادش ‌بخیر ...
خاطره از خواهر شهید لطفی نیاسر
شهید راه نابودی اسرائیل
شهید محمد مهدی لطفی نیاسر
وقتی کتاب رو تموم کردم، او برایم قهرمان تر از بسیاری از کسانی بود که پیش از این می شناختم!مردی که ترس را نمی شناخت، هدفش متعالی بود و آن را به روشنایی خورشید می شناخت. سخت و مجاهدانه برایش تلاش می کرد و اجازه نمی داد چیزی او را از مسیرش منحرف کند. حتی اجازه نمی داد نفسش قبل از رسیدن به هدف پاداش بگیرد!به او که نگاه می کنم، می بینم من به خیلی از چیزهایی که او مراقب شان بود، نسبت به خود و جامعه ام بی توجه ام!توصیه می کنم این کتاب رو بخونید.#کتاب_خوبش
آن‌وقت‌ها مثل الان نبود که توی رخت‌‌خواب پیام‌هایم را بخوانم و اینستاگرام و توییتر را بالا و پایین کنم. مثل وقتی هم نبود که قانون می‌گذارم از ده شب به بعد اینترنت قطع باشد و فقط کتاب حق آمدن به اتاق خواب را دارد. آن‌وقت‌ها من مدرسه می‌رفتم. وقت داشتم. حوصله داشتم. عجله نداشتم. برای همین توی راه مدرسه می‌ایستادم و اعلامیه‌های روی در و دیوار مغازه‌ها و تیربرق‌ها را می‌خواندم. می‌دانستم این یکی شش ماه است مرده. این یکی جدید است و جوان‌م
I am strong when l am on your shoulders
 
و وقتی در همین لحظه اشکان you raise me up جاش گروبان رو توی کانالش می فرسته. من جاش گروبان رو با اشکان و با این آهنگ شناختم و شدیدا طرفدارش شدم. همه می دونن توی خواننده های خارجی هیچ کیو اندازه جاش گروبان دوست ندارم. این آهنگ خیلی خیلی جادوییه و بی کلام و باکلامش رو سکرت گاردن داره
 
اصلا پرتاب شدم به اون روزهای خودم بودن. روزهایی که یادآوریشون خوشحالم می کنه. روزهایی که اینقدر تلخی نداشتم. 
 
و این آهنگ قطعا تقدیم می شود به خد
اون خونه که بودیم، به حضرت آقا گفتم اگه تا بیستم اسفند رفتیم خونه ی جدید، به مناسبت سالگرد بابام که مصادف میشه با وفات حضرت زینب (س) یه مراسم کوچیک خودمونی بگیریم و یه شام ساده بدیم.
وقتی ندا اومد که اسباب کشی کنید، تصمیم خودمونو برای جلسه گرفتیم و به دوتا از مهمونامون هم گفتیم. 
ولی خدا کاسه کوزه مون رو بهم ریخت. در واقع میخواست بهمون ثابت کنه که اراده ی من بالاتر از اراده ی همه ی عالمه. 
به قول حضرت امیر: عرفت الله به فسخ العزائم... یعنی خدا رو ب
 
بعد از هزار و یک ماجرای آزار دهنده ی اداری امروز بعد از ماه ها تحمل سختی مسیر رفت و آمد و مشکلات مگوی ِ شخصی که به تبع آن برایم ایجاد شده بود برگشتم به محل خدمت قبلی ام.اینجا اگر چه مشکلات مخصوص لاینحل خودش را دارد اما تنها امتیازش این است که به محل زندگی ام و به مدرسه ی دخترک نزدیک تر است و کمی از هزینه های وحشتناک  کرایه ی ماشین کمتر می شود و با بیماری های سنگین اخیرم مجبور نیستم صبح های سرد و شبهای به شدت تاریک و پر سوز زمستان را در منطقه ای
تولد ۱۵ سالگی دنبال نسخه اصلی کتاب «پیرمرد و دریا» بودم اما فروشنده ترجمه دریابندری را جلویم گذاشت و گفت از اصلش هم بهتر است و بود.نجف دریابندری را از همان زمان کشف کردم و عاشقش شدم. ترجمه‌هایش را یکی بعد از دیگری می‌خواندم و دلم می‌خواست مثل او مترجم باشم. شب کنکور زبان به امید رشته «مترجمی» «چنین کنند بزرگان» می‌خواندم و به او فکر می‌کردم.  ادبیات آمریکا و دنیای ترجمه را با او شناختم و آرزویم این بود مثل او ترجمه کنم.
خیال می‌کردم قرار ا
آدما همدیگه رو از چشاشون می شناسن؟.حراست دانشگاه می گه "آقا! کارت دانشجویی!"می گم "بفرما!"می گه "عینکت رو وردار!"کارت دانشجویی رو می گیره. زل می زنه توی چشام! چند ثانیه نگاه می کنه و بعد می گه "برو"می گم "آدما همدیگه رو از چشاشون می شناسن"می گه "چی؟!"می گم "هیچی! یعنی انقدر حراستی‌عه امروز؟!"چیزی نمی گه.کنارش یکی دیگه ست، می گه "صبر کن!" و بعدش کارت دانشجوییم‌ رو ازم می گیره و می گه "خودتی؟!"می گم "امام علی می گه وقتی توی یه خونه از یه در فقر وارد بشه، از
دیروز در خیابان‌های تهران ویلان‌سیلان بودم که وقت نماز ظهر شد. اولین مسجدی را که دیدم، رفتم داخل. بعد از نماز، نظر کردن به تمیزی و پیراستگی مسجد؛ من را برد به خاطره‌های روزگاری دور از شهر اجدادی‌ام، کاشان. اما در این میان، دیدن تصویر یک شهید به همراه متن وصیت‌نامه‌اش من را میخکوب کرد. با آن‌که درجایی خیلی دورتر از شرق تهران بودم، عکس شهید محمد عبدی و تصویر وصیت‌نامه‌اش روی دیوار نصب بود. بعدازاین مواجهه، یاد محمدحسین محمدخانی و خاطرات
بعد از انتشار نامه گروهی از سینماگران برای اعطای مرخصی به محمد امامی(متهم پرونده بانک سرمایه) انتقادات زیادی از این نامه صورت گرفت و حتی تعدادی از امضاکنندگان منکر امضای این نامه شدند. مهدی سحاده‌جی رییس صنف فیلمنامه‌نویسان خانه سینما اما اولین کسی است که اشتباهش در امضای این نامه را قبول کرده. این سینماگر به تسنیم گفت:« اشتباه کردم زیرا حساسیت افکار عمومی را به عنوان رئیس یک صنف نادیده گرفتم و الّا حتی یکبار با محمد امامی دیدار نداشته‌ا
دیشب داشتم رختخواب ها را پهن میکردم که یهو بدون مقدمه گفت "غصه ام میگیرد وقتی که بری،با تنهایی چه کنم؟"
لبخند زدم و گفتم "خب من دوباره میام اینجا،تو بیا خونمون.قرار نیست که دیگه نبینمتون"
غلتی زد و گفت" راستش رو بگم؟وقتی با چمدون اومدی اینجا توی دلم عزا گرفتم که چطور باهم کنار بیاییم؟ولی تو اصلا بداخلاق نیستی."
توی دلم هری ریخت پایین و سعی کردم لبخندی سنجاق کنم به لب هایم"خب میدونی شاید من شوخ طبع نباشم اما بداخلاق هم نیستم."
گفت"اره بداخلاق نیس
تو اعتراضات آبان ماه، با این که حداقل یک ماه بود که دیگه آهنگ گوش نمی‌دادم،چیزی که مدام داشت تو سرم می‌چرخید، این تیکه از آهنگ ایران سالار عقیلی بود: " کلام شد گلوله باران، به خون کشیده شد خیابان، ولی کلام آخر این شد، که جان من فدای ایران" مردمی که شعار می‌دادن و با گلوله‌ی مستقیم کشته می‌شدن، برای من شده بودن تجلی این شعر.
حالا این روزها، بخش دیگه‌ای از اون آهنگ مدام داره تو سرم می‌چرخه: " ایران، به خاک خسته‌ی تو سوگند، به بغض خفته‌ی دماو
دیشب، خبر رسید که حسین شیخ الاسلام در اثر بیماری کرونا فوت کرده است. با آنکه در این حال و هوای درد آلود وغم انگیز، دل و دماغ نوشتن ندارم نتوانستم سکوت کنم و در حد خود حق دوستی چهل ساله با او را ادا نکنم.
 
حسین شیخ الاسلام را از سال های اول دهه شصت شناختم، وقتی که او معاون وزیر خارجه بود. کارت دعوت عروسی خودش را که در همان سالها برایم فرستاده بود هنوز در مجموعه کارت‌های دعوت عروسی حفظ کرده ام.
 
حسین با تجربه خوبی که در معاونت وزارت خارجه در خصوص
پدر را نمی‌شناختم. پسر را اما به‌خاطر فعالیت‌های ترویج علم‌گونه‌اش می‌شناختم. سه-چهار سال پیش بود که سه‌شنبه شب‌ها ساعت 9 سایت رادیو تهران را باز می‌کردم و منتظر می‌شدم که برنامه‌ی چراغ‌خاموش شروع شود. هرچه‌قدر دیدن برنامه‌های تلویزیونی را از طریق اینترنت می‌پسندم، معتقدم که برنامه‌های رادیو را فقط باید از طریق یک رادیوی درست‌وحسابی گوش کرد، با همان تنظیمات قدیمی و خاص خودش. اما چه کنیم که امکانات نبود. هر قسمتِ برنامه موضوع
به نام خداوند مهربان

از وقتی خودم رو شناختم، نوشتم، گاهی وبلاگ داشتم، گاهی توی دفتر نوشتم، گاهی توی گوشی موبایل.
نمیدونم این چندمین وبلاگ یا چندمین نوشته است اما میدونم باز هم خواهم نوشت. این بار میخوام از همه چیز بنویسم، روزمرگی، کار، خانواده، آموزش، تجربه و ... .
حالا که مدتی ننوشتم، کلمات را به سختی و با وسواس کنار هم میچینم، باید نوشتن را تمرین کنم.
 
 
به ادعای خودت با تمام جراتت بودی
به باور من تو دل آدم بودن و ماندن و پذیرفتن مسئولیت و زندگی شانه به شانه نداشتی
نه ادعا تو مهمه نه باور من، تو رفتی زشت و نازیبا و من تمام شب به این فکر میکردم چه خوب که رفتی باید می رفتی تا من کسی را که دوستش دارم و دوستم دارد را می شناختم و شانه ام را به شانه اش تکیه می دادم .
 
 
 
 
 
گشت و گذار در توییتر هر لحظه وادارت می‌کند تا توییت بزنی.
شده یک توییت مزخرف! شده پای پست یک مرد نامحرمی که نمیشناسی‌اش!
یا می‌شناسی و در حالت عادی حرفی با او نمی‌زنی...
یاد یک سال پیش افتادم
جلسه داشتیم با خانم خبرنگار
شروع کرد به سخنرانی... و گفت در این زمانه باید اینفلوئنسر باشید!
باید چندین کا دنبال کننده باشید تا بتوانید روی جامعه تأثیر بگذارید...
تا بتوانید فرهنگ اسلامی و انقلابی را منتقل کنید...
خانم خبرنگار را می‌شناختم... با آرایش غلیظ
اولین دیدارمان در پاوه را یادم نمی رود که به خاطر بحث با یکی از روحانیون اهل سنّت، چقدر با عصبانیت با من برخورد کرد! 
همینطور برخوردهای بعدیش در حال عادی بودن، برایم همراه با ترس بود؛ تا جایی که وقتی صدایش را  می-شنیدم، تنم می لرزید.
ماجراها داشتیم تا ازدواجمان سر گرفت؛ ولی چند ماه بعد از ازدواجمان، احساس کردم این حاجی با آن برادر همت که می شناختم خیلی فرق کرده! خیلی با محبت است و خیلی مهربان.
این را از معجزه های خطبه عقد می پنداشتم؛ چرا که شنی
شهید مدافع حرم
علیرضا توسلی ( ابو حامد)
همیشه بعد از هر عملیاتی که انجام می‌شد چند روزی ابوحامد را نمی‌شد به راحتی پیدا کرد، حتما باید دنبالش می‌گشتیم. برایم جای تعجب بود که آخر کجا می‌رود، چه کار می‌کند؟ بعدها که شناختم از حاجی بیشتر شد یا به قول معروف خودمانی‌تر شدیم جواب سوالم را پیدا کردم  حاجی همیشه بعد از هر عملیات به عیادت رزمنده‌های مجروحی که در بیمارستان بستری بودند می‌رفت و جویای حالشان می‌شد. این کار تا آخرین روز که رزمنده‌ه
دایی بابا رو خیلی نمی شناختم فقط طی سفرهای هر ساله به مشهد و یه دیدار یک ساعته باهاش کمی آشنا شده بودم.وقتی دخترش خبر فوتش رو به بابا رسوند اوضاع روحی خانواده ام خوب نبود.مامان و بابام از هم دلخور بودن، تلفن خونه مدام زنگ میخورد و شده بودم منشی تلفنی خونه.ولی بعد از چند ثانیه اوضاع به کل عوض شد....مامان
تو سایت دنبال نزدیک ترین بلیط به مشهد بود ، بابا با خواهراش تلفنی حرف
میزد و آرومشون میکرد حتی یه کمی طنز هم مخلوط حرفاش میکرد (بابا: باور کن
دا
به نام خداوند مهربان

از وقتی خودم رو شناختم، نوشته ام، گاهی وبلاگ داشتم، گاهی توی دفتر نوشتم، گاهی توی گوشی موبایل.
نمیدانم این چندمین وبلاگ است و چندمین نوشته اما میدانم باز هم باید بنویسم. این بار میخواهم از همه چیز بنویسم، روزمرگی، کار، خانواده، آموزش، تجربه و ... .
حالا که مدتی ننوشته ام، کلمات را به سختی و با وسواس کنار هم میچینم، باید نوشتن را تمرین کنم.
خاطره ساختن‌ از رویاها یک وضعیت خطرناک است. گاهی متوجه‌اش نیستم. ولی وقتی می‌فهمم خودم را سرزنش نمی‌کنم. قلبم هنوز از زندگی در خیال درد می‌گیرد اما رنج برخورد نسنجیده با خودم هم آزرده‌ام می‌کند. امروز صبح از پله‌های باغچه پشت دانشکده انسانی بالا می‌رفتم و در عین حال در ماشین با او درباره رضایتم از میزان خستگی روزهام حرف می‌زدم. که چقدر خوشحالم که می‌توانم از جایم بلند شوم و کار کنم و درست بخوانم و حتی آن موقع که افسرده بودم هم خوشحال ب
برای زه زه عزیز که رقت قلب آموخت
سخت است برای کسی که میدانی دیگر وجود ندارد تا خیل نامه هایی که برایش و به یادش نوشته شده را بخواند بنویسی...
ژوزه مائورو ده واسکونسلوس که رویای کودکی و مسیر بزرگسالی اش را در کتابهایش جا داد تا با شریک کردن دیگران در غم بزرگش بار تحمل آنها برایش سبکتر شود
زه زه ی "درخت زیبای من"
زه زه ی عزیز
تلاش تو برای ارتباط و مهربانی بی مرزت همراه با بی رحمی دنیای برزگسالی که قادر به درک کودکی معصومانه ات نبودند در زمانی که از
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم حضور یک آدم در دنیای مجازی تا این‌قدر برایم اهمیت پیدا کند. مهدی شادمانی را تا قبل از عضویت در توییتر از نزدیک نمی‌شناختم. در توییتر هم روزهای اول به خاطر توییت‌های ورزشی و اخلاق حرفه‌ایش دنبالش می‌کردم. ولی این شناخت و آشنایی اندک، امروز به یک علاقۀ درونی تبدیل شده. مهدی شادمانی امروز برایم فقط یک خبرنگار قدیمی در حوزۀ ورزش نیست. هرروزی که اسمش را می‌بینم به این فکر می‌کنم که مگر می‌شود یک نفر این‌قدر دیگران را ب
دو روز پیش خواب الف رو دیدم ! نمیدونم شاید چون پارسال همین حدودا بود آشنا شدیم باهم و خب
 بعد یکسری اتفاقات،که اصلی ترینش خیلی ناگوار بود دیگه حسی بهش نداشتم! بااینکه اون هیچ تقصیری
نداشت اماخب.. عوارض اون اتفاق یا  ب اصلاح معجزه ای  که هیچ جایی اشاره ی مستقیم نزدم بهش
باعث شد دیگه ن حسی ب اون داشته باشم ن ب هیچ فرد دیگه!
گاهی فکرمیکنم اگراون همه اتفاق پیش نمیومد چی ؟! که خب باتوجه ب اینکه بعدها الف رو بیشتر شناختم
 همچین سختم نیس حدس زدنش!
 گاه
من اینجا ، لب دریاچه، جلوی انعکاس ماه روی آب دریاچه، دارم یکی یکی می‌شمرم قدم‌هایی رو که ازش دور شدم.
سایه‌ها هم کم و بیش هستن. پشت درختا، لای بوته‌ها و توی آب سرد دریاچه. سنگینی‌ نگاهشون رو روی خودم حس می‌کنم.صدای زمزمه‌هاشون توی گوشم می‌پیچه.نمی‌دونم ماهیا خوابن یا بیدار. باد می‌وزه و سطح دریاچه‌ رو می‌لرزونه. بوته‌ها و شاخه‌ها خش خش می‌کنن. من هنوز آرومم. به آسمون صاف نگاه می‌کنم. ستاره‌ها مثل همیشه براق و درخشنده راه درست رو نشون
سلام 
بعضی مواقع جاهای مختلفی که میرم با آدم هایی که برخورد دارم چند تا مساله پیش میاد؛
ممکنه صورت شون به نظرم آشنا بیاد، ممکنه با اینکه از قبل نمی شناختم شون و حتی ندیدیم شون حس صمیمت خاصی بهم دست بده، یا اینکه ازشون خوشم بیاد (زن و مرد نداره)، واقعا نمیدونم دلیل این احساسات چیه، تناسخه؟، به مبحث انرژی ها برمیگرده؟، دلیلش چیه؟
نظر شما چیه؟
ممنون از پاسخ تون
ا.ص
ادامه مطلب
بدن درد شدم . دیروز روز پر کاری بود . از یک خریدِ پر زحمت گرفته تا شستنِ یک فرش کفِ آشپزخونه ! یک فرشِ 6 متری در 4 متر فضا ... و بعد هم درد سر پهن کردنش روی نرده های تراس و جا نشدنش . فعلا هم که روی اُپن جا خوش کرده و بنده ی خدا به جای نسیمِ گرم و آفتابِ تابستان ، داره بادِ پنکه می خوره ! هرچی بود تمام شد ... مثلِ پروژه ی از پوشک گرفتن پسرم که تموم شد و این فرش هم قربانیِ همین پروژه بود . فکرشو نمی کردیم ماشاالله به این زودی جیشش رو بگه همون قدر که فکر نمی کر
1
برای اولین بار بود میتینگ های این جوری شرکت می کردم و خب احتمالن آخرین هم باشه. در وهله اول چنین میتینگ ای به عنوان اولین تجربه انتخاب خوبی نبود چرا که شلوغ بود و من فقط یک نفر رو می شناختم. شلوغی باعث دسته دسته شدن افراد حاضر شده بود. علاوه بر این احساس عدم تعلق به چنین جمع هایی و دغده مشترک نداشتن خیلی اذیتم کرد.
2
نشانه ها بسیار مهم هستند. اینکه فلان چیز همیشه با فلان چیز اتفاق می افتد، سبب می شود هنگام دیدن یا انجام دادن الف، سریعن و بدون فک
1
برای اولین بار بود میتینگ های این جوری شرکت می کردم و خب احتمالن آخرین هم باشه. در وهله اول چنین میتینگ ای به عنوان اولین تجربه انتخاب خوبی نبود چرا که شلوغ بود و من فقط یک نفر رو می شناختم. شلوغی باعث دسته دسته شدن افراد حاضر شده بود. علاوه بر این احساس عدم تعلق به چنین جمع هایی و دغده مشترک نداشتن خیلی اذیتم کرد.
2
نشانه ها بسیار مهم هستند. اینکه فلان چیز همیشه با فلان چیز اتفاق می افتد، سبب می شود هنگام دیدن یا انجام دادن الف، سریعن و بدون فک
علت ملقب شدن امام علی بن موسی علیهما السلام به رضا
رضا نامی که خداوند برای امام رضا علیه السلام برگزید
شیخ صدوق رضوان الله علیه روایت کرده است:
۱- حدثنا أبی ومحمد بن بن المتوكل ومحمد بن على بن ماجیلویه وأحمد بن على بن إبراهیم بن هاشم والحسین بن تاتانه وأحمد بن زیاد بن جعفر الهمدانی وبن إبراهیم بن هشام المكتب وعلى بن عبد الله الوراق رضى الله عنهم قالوا: حدثنا على بن بن هاشم عن أبیه عن أحمد بن محمد بن أبی نصر البزنطى قال: قلت لابی جعفر محمد بن عل
متن آهنگ Murat Boz - Oldur Beni Sevgilim
Senin hünerli gönlüne düşmem suç mu
افتادنم به قلب هنرمندت جرمه؟
bir düşün bu gözlerim ıslak mı kuru mu
فک کن یکم، این چشام خیسه یا خشک؟
ufalanır canım hasatı acıydı bu aşkın
جانم داره متلاشی میشه ، میوه این عشق تلخ بود
toz dumanda yürüdüm doyulmazdı kumsalın
در گرد و غبار راه رفتم، سیر شدنی نبود ساحل تو
laf aramızda özleniyorsun buralarda
حرف بمونه بینمون، اینورا خیلی هواتو میکنم
siyahtan da siyahtı dalgaların
از سیاه هم سیاه‌تر بود امواجت
canım yanıyor senden ne haber orada
داره میسوزه جانم، اونجا از تو چه خ
امروز آخرین امتحان ترم سوم هم تموم شد. زمان داره خیلی زودتر از اون چیزی که انتظارش رو داشته باشم می‌گذره(کلیشه) در واقع از اولین روزی که من پام رو گذاشتم توی دانشگاه این باید نهمین ترم من می‌بود. باورش سخته که این همه زمان از اون روز گذشته باشه. که اولین بار نشسته بودیم روی صندلی هایی غیرنیمکت! اونم چه صندلی‌هایی؟! پلی تکنیک تهراااان. با شعار ما پلی تکنیکی هستیم، پلی تکنیکی هستیم ، ما شیر فلانیم و ... . که فی الواقع تا همین فارغ‌التحصیلی بیشتر
اول که عیدتوننن مبارک 
دوم اینکه حالا که میفهمم توی این شرایط چههه قدر بازدهم میتونه بالا باشه ارزو میکنم کاش هیچ دانشگاهی وجود نداشت 
نه این که شرایط الان خوب باشه ها .نه .ولی اون تیکهی دانشگاه نرفتنش عالیه تیکه های بدش فراغ یار هست و همین دیگه یعنی بهینش این بود که همه صبح پاشن برن کتاب خونهی فنی یه بالای دانشگاه تهران همه چیم داره خدارو شکر هم میشه درس خوند هم الافی هم فساد اصلا عالیه 
 
تو این شرایط اولین کتابم رو بلاخره بعد مدت ها تموم ک
هو
 
روزی در سال ۱۹۶۶ در همایشی دربارهٔ تشیع که در دانشگاه استراسبورگ برگزار شده بود فرصتی دست داد که هانری کربن و من در نیایشگاه سن اُدیل (St. Odile) در نزدیکی استراسبورگ بر بالای تپه ای مشرف به جنگل سیاه (Black forest) آلمان کنار هم باشیم. کربن دستش را بر شانهٔ من گذاشت و گفت: دوست عزیزم! می دانی جوان که بودم درست از همین جاده به سوی آلمان سرازیر شدم تا بروم و هایدگر را ببینم اما از زمانی که فلسفهٔ ایرانی ملاصدرا ، سهروردی و مانند اینهارا شناختم ، دیگر ف
اولش صدای آروم فرزانه بود که اومد تو کلاس و گفت آرش و پونه هم تو اون هواپیما بودن.
بعد لیست ایسنا بود که به امید "پیدا نکردنِ" این دو تا اسم و اسم‌های آشنای دیگه گشتم و همین که می‌خواستم به فرزانه بگم خبری ازشون نیست و خیالش راحت باشه، تو صفحه‌ی آخر، اسم‌هاشون به چشمم خورد.
بعد اسم اونا، همراه ۱۲ تا اسم دیگه بود که کانال دانشگاه اعلام کرد.
بعد دیدن استوری بچه‌های دانشکده بود و همون اسامی که هی تو استوری‌ها تکرار می‌شد.
بعد زمزمه‌های آدم‌ها
همیشه و از وقتی که چیزی به اسم فانوس دریایی رو شناختم ، از فانوس دریایی خوشم میومد و هنوز هم خوشم میاد.نمی دونم ولی حس خوبی داره.فانوس دریایی همیشه و همیشه کنار دریا قد برافراشته و برای ماهیگیرهای گرفتار طوفان (توفان؟؟؟؟) نورافکنی می کنه و برای اون ها حس گرما رو توی سرما تداعی می کنه.یعنی برخلاف سردی و خیس بودن اطراف ، درون فانوس دریایی گرم و خشکه.خلاصه این که فانوس دریایی و دریا با وجود تضادی که دارن به طور خاصی در کنار هم قرار گرفتن که انگار
بسم رب الشهدا و الصدیقین و الصابرین
 
 
من خداوند سبحان را به درهم شکستن عزمها و فرو ریختن تصمیمها و برهم خوردن اراده ها و خواسته ها شناختم...(2)
 
خیلی تو زندگیم اتفاق افتاده که این حدیث رو لمس کردم
اما
این سری فرق داشت...
 
______________________
پ.ن 1 : خون به مغزم نمیرسد و نمیدانم چه بگویم!
 
پ.ن 2 : حدیث امام علی(ع)
پ.ن 3 :
_  مامانت نمیاد بریم؟ما داریم با یه کاروان میریم
نه نمیاد...مجرد نمیبرن؟حتما باید یه محرم باشه؟ چقدر این کاروانا مسخره هستند
_نه دیگه
امسال
آه آمده ام که یک عالم غر بزنم ! از دمدمی مزاجی این روزها و حتی شاید این سال هایم بگویم و این رخداد تکراری نفهمیدنی که در کسری از ثانیه احوالاتم را تغییر می دهد و مرا از شادترین به غمگین ترین ، از مشتاق ترین به بی حوصله ترین و از علاقمندترین به متنفرترین تبدیل می کند. خیلی عجیب است که ناگهان ببینی که چیزی که تا این اندازه برایش مشتاق بودی برایت پوچ و بی معنا شده و دیگر کوچکتری میل و کششی به سمتش نداری ... یا اینکه حوصله و انگیزه ات بی خبر ته بکشد و ت
امروز صبح وزارت علوم یک بخش‌نامه داده پر از انعطاف. پر از به هم زدن قوانین کلاس‌ها، غیبت‌ها، مهمان‌شدن، امتحان‌ها و... انعطاف‌هایی که تا دانشجو‌های بدبخت هزاربار بین طبقه‌های اداری دانشگاه بالا پایین نمی‌رفتن و توی آموزش دانشگاه، صداشون رو نمی‌نداختن توی سرشون حتی یک دهمش هم امکان نداشت!
آزمون‌های جامعی که سال‌های پیش سیل و زلزله نتونستن تکونش بدن، یا لغو شدن یا جابه‌جا شدن.
ادارات در حد ضرورت کار می‌کنن. مغازه‌ها در حد ضرورت. مرا
مطالب،وبلاگ ها و انسان های زیادی ممکن است در طول زندگی این قدرت را داشته باشند که به ما انگیزه لازم برای شروع یک کار یا یک انتخاب خاص را بدهند. درست یادم است که در هنگام انتخاب رشته برای دانشگاه، به هر دانشجویی که در محیط مجازی می شناختم پیامی ارسال کردم و درخواست توضیح درباره رشته و راهنمایی کردم. امروز بعد از گذشت تقریبا سه سال از آن روز ها، ناگهان به یاد انگیزه عجیبی که آن زمان داشتم افتادم و دروغ چرا، باز هم دلم برای وضعیت روحی سابقم تنگ ش
فصل زائر غریبه : 
 
چند هفته ای گذشت و هر پنجشنبه من و فواد، تنها سوگواران مزار غریب متانت بودیم.
 
در یکی از این پنجشنبه ها کنار مزار متانت داشتم قرآن می خواندم که با کمال تعجب دیدم یک خانم موقر آرام نشست و شروع کرد به فاتحه خوندن.
 
یقین داشتم که مزار را اشتباه گرفته، ولی در دلم گفتم بذار حداقل یک فاتحه هم برای متانت خونده بشه، هر چند اشتباهی! فاتحه اش که تمام شد، گفت: روحش شاد و بلند شد که برود.
 
گفتم: خانم شما متانت را می شناختید؟ بعد از لحظه
1. سه گانه‌ی رنگ‌ها رو دیدم. و بیش‌تر از اینکه عاشق فیلم‌ها شده باشم، عاشق موسیقیشون شدم و ظهور موسیقی فیلم‌های مختلف کیشلوفسکی توی بقیه‌ی فیلم‌هاش. زیبگنیف پرایزنر رو خیلی قبل‌تر از دیدن فیلم‌های کیشلوفسکی می‌شناختم. توی دوران راهنمایی و زمانی که با mp3 playerم موسیقی گوش می‌دادم یه آلبوم داشتم که فقط اسم هنرمندش مشخص بود. موقعی که موسیقی فیلم‌ها رو قبل‌تر از دیدنشون گوش می‌دم، تجربه‌ی فیلم دیدنم هزار برابر لذت بخش‌تر می‌شه. درست مث
فطرس ملک
محمد بن حسن صفار رضوان الله علیه روایت کرده است:
حدثنا احمد بن موسى عن محمد بن المعروف بغزال مولى حرب بن زیاد البجلى عن محمد ابى جعفر الحمامى الكوفى عن الازهر البطیخى عن ابى عبد الله علیه السلام قال ان الله عرض ولایة امیر المؤمنین فقبلها الملئكة واباها ملك یقال لها فطرس فكسر الله جناحه فما ولد الحسین بن على علیه السلام بعث الله جبرئیل فی سبعین الف ملك إلى محمد صلى الله علیه وآله یهنئهم بولادته فمر بفطرس فقال له فطرس یا جبرئیل إلى ا
سلام مـوى سپیدم خوش آمدی به سـرم 
رسیده‌ای که بگویی چقدر خون‌جگرم
تو را در آینه دیدم شناختم اما 
مرا در آینه دیدی؟ چه آمده به سرم
خبر برای من آورده‌ای که پیر شدی 
خبر برای تو آورده‌ام که با خبرم
به هر دری که زدم بسته بود باور کن
نوشته‌اند به پیشانیم که در به‌ درم
بهار بود و به بهمن کشید و رفت که رفت
از آن به بعد کمی تیر می‌کشد کمرم
"علی فرزانه موحد"
+ تو یه تصمیم شک دارم، نمیدونم چی درسته و چی غلط، شما تو این شرایط چکار می‌کنید که به راه‌حل ب
سلام دوستان.
چندروز پیش توی اینستا یک پست توجهم رو جلب کرد، درباره شاخص بودن و استاندارد شخصی یک خانم، تا جایی که یادمه همیشه سعی کردم استاندارد ها رو رعایت کنم، چه اون موقع که سنم کم بود چه الان، و نمیدونم تا چه حدی موفق بودم؟ ولی هرجایی که سطح خودمو اوردم پایین تا مقبولیت پیدا کنم همونجا به غلط کردن افتادم، نمیدونم اینکه ادمی دوست داره مقبول باشه از ترس میاد از مهرطلبی؟ یا نه بقول دکتر شیری از تله بی ارزشی ؟
ولی این روزها که خودمو مرور میکن
الکترسیته:  الكترسیته انرژی نهفته ای در طبیعت و وجود آن در بعضی از مواد موجود درجهان میباشد این نیرو به صورت های مختلف میباشد و دارای 2 قطب میباشد اما به صورت كلی میتوان الكترسیته را به دوبخش تقسیم كرد الكترسیته ساكن++این حالت از الكترسیته عنصری كه آن را بو جود می آورد دارای قطب مثبت+میشود مانند وسیله پلاستیكی كه بر اثر مالش دارای قطب مثبت میشود یا بدن انسان كه بر اثر برخورد با این گونه اشیاء درای قطب مثبت الكترسیته ساكن میشود فقط زمین تامین
عشق را اینگونه شناختم که تا فاصله ای میان من و معشوق باشد عشق هم هست . فاصله که رفت عشق هم می رود و جایش را آرامش می گیرد . اما در میان این آرامش هم می توان عشق هایی را تصور کرد . دیشب قبل از رسیدن مهمان ها فهمیدم که بعضی لبخند های روشنا خیلی برایم خاص جلوه می کند . رنگ محبتش متفاوت است . یک محبتی که با اعتماد ترکیب شده و شیرینیش دوچندان است . می توانم بگویم " عاشق " این لبخند هایش هستم ...
+ همیشه با خودم می گویم این کار را بکنی خدا به تو لبخند می زند . هم
صبح نفهمیدم چجوری بیدار شدم...
با یه حالت گنگی که اصلا انگار نمیدونستم کجام به پهلوی چپ غلت خوردم(ساعت 8:40)...
یه دفعه ساک مامان بزرگمو دیدم...
نمیدونم چجوری تو اونحال که اصلا نمیدونستم کجام ساکشو شناختم...
من اون لحظه:
به مامانم میگم:عزیز جون اومده؟!
میگه آره...
برای اولین بار تو این تابستون ساعت بیست دقیقه به 9 بیدار شدم...!!!(همش عاخه ساعت 10 تقریبا بیدار میشم...یکم اینور اونور...)
پ ن:آبجی دومی مجموعه آنه شرلی رو خریده...
هنوز خونه خودشون نبردن کتابارو
شاید باید تمام این سال‌ها را تجربه می‌کردم تا جایی در مسیر زندگی، با تو برخورد کنم.روزی که پیدایت کردم درست شبیه همان زمانی بودی که گمت کرده بودم! ترسیده و زخمی.تصویرت مدتها بود از ذهنم پاک شده بود اما چشمانت را شناختم.دوباره با چشم‌هایی برخورد کردم که امن‌ترین و البته غمگین‌ترین نگاه جهان را داشت، امن چون همیشه منتظرم بوده و غمگین از گمشدگی طولانی‌اش.به سمتت آمدم، همان لحظه تمام زندگی‌ام را مرور کردم و تو را دیدم که در هر خاطره‌ای حضور
به این فکر میکنم که‌ آیا نوشتن از دغدغه‌ها و مشکلات شخصی‌ام مرا درگیر بازی با واژه‌ها میکند؟ اگر نیازمند آن هستم این یک نیازِ سالم است یا مخدرگونه؟ فقط دارم خودم را مشغول میکنم یا اثری هم در عمل و رفتارم دارد؟ انگار خودم نمیدانم! 
فقط میدانم آن‌چیزی که اتفاق باید بیفتد ضمنِ نوشتن است. دوباره و چندباره خواندنش، حداقل برای من، هیچوقت متوجهِ معنا نیست، بلکه حظِ ذهنی و تفریحی است. البته، اگر قادر باشم به حس و ذهنیت زمان نوشتن برگردم باید هما
با سلام
نمیدونم از کجا شروع کنم. من تا قبل از ورود به دانشگاه گوشی نداشتم. چون خانواده م مخالف بودند. زمانی که وارد دانشگاه شدم، اولین گوشیم رو خریدم. در دانشگاه دوستم برنامه ای نصب کرد که تو اون تمام بچه های کلاس بودند. چند روز بعد دختر خانمی که نمی شناختم،بهم پی ام داد و نمرات درسم رو پرسید و ...
بعد از مدتی فهمیدم که ایشون هم کلاس من هستند ولی ترم 1 مرخصی بودند. بعد از آشنایی، از من سوال درسی و کمک درسی میگرفت تا اینکه مهر ایشون به دلم افتاد. در و

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها